معنی کلمه کمری در لغت نامه دهخدا
ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری
ببین چه می کشی ای زاهد از زیاده سری.مخلص کاشی ( آنندراج ).گرچنین جلوه خرامان به بیابان آیی
کوه را می کند آن لنگر تمکین کمری.محسن تأثیر( از آنندراج ).و رجوع به کمری شدن شود.
کمری. [ ک ِ م ِرْ را ] ( ع ص ) بزرگ سرنره. || کوتاه بالا. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
کمری. [ ک َ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 152 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).
کمری. [ ک َ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان ترک است که در شهرستان ملایر واقع است و 1390 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).
کمری. [ ک َ م َ ری ی ] ( ص نسبی ) منسوب است به کمره که از دیههای بخار است. ( از انساب سمعانی ) ( از معجم البلدان ).
کمری. [ ک َ م َ ری ی ] ( اِخ ) ابویعقوب یوسف بن الفضل الکمری ، راوی است و از عیسی بن موسی و جز او روایت کند و سهل بن شاذویه از وی روایت کند. ( از معجم البلدان ). و رجوع به ماده قبل شود.