معنی کلمه کمرکش در لغت نامه دهخدا
کمرکشان سپه را جداجدا امروز
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیه زر.فرخی.به چاشتگاه ملک با کمرکشان سپاه
برفت بر دم او جنگجوی و کینه گزار.فرخی. || ( اِ مرکب ) دامنه کوه و تپه. ( فرهنگ فارسی معین ): کوه کمرکش ، کوه کمربرکشیده بلند. ( گنجینه گنجوی ص 330 ). کوه کمرکشیده و راست و سربالا که صعود بر آن غیرممکن است :
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد.نظامی ( گنجینه گنجوی ص 330 ).|| وسط و میان چیزی از درازی آن : کمرکش کوچه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || در اصطلاح نجاران ، باهوی میان کتیبه و کلاه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).