معنی کلمه کمر در لغت نامه دهخدا
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.سعدی.کنون کوش کاب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سرگذشت.سعدی.نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود
تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود.صائب.- از کمر افتادن ؛ در تداول بمعنی ناتوان و فرسوده شدن از کار یا جز آن. کمرباختن و رجوع به کمر باختن شود.
- جد به کمر زده ؛ نفرینی است سیدی بد کاره را. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- دامن بر کمر زدن ؛ مصمم شدن. به جد آغاز کاری کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- شال کمر ؛ شالی که بر میان بندند.
- کمر راست کردن ؛ در تداول عامه ، ثروت و قدرت بهم رساندن. ( فرهنگ فارسی معین ). فرج یافتن بعد از شدت.
- کمر راست کردن نتوانستن ؛ نیروی بدست آوردن ثروت وقدرت را از دست دادن. ( فرهنگ فارسی معین ).
- کمر زدن ؛ در تداول عامه ، انجام دادن ( در مقام توهین گویند ): نمازت را کمر بزن. ( فرهنگ فارسی معین ). نماز خواندن. عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر یا تخفیف ، این بچه ها نمی گذارند آدم این دو رکعت نماز را کمرش بزند. عوض اینکه هی نماز کمرت بزنی ، مال مردم را بالا مکش ! ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ).
- || نوعی نفرین و دشنام است : این نماز خواندن کمرت بزند. ( فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
- کمر سیخ کردن ؛ کنایه از کمر راست کردن و اندکی آرام گرفتن ، از عالم نفس کردن. ( آنندراج ). کمر راست کردن. اندکی آرام گرفتن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
از نخستین نگهت مست و خرابم کردی
کمری سیخ نکردم که کبابم کردی.محسن تأثیر ( از آنندراج ).