معنی کلمه کمانچه در لغت نامه دهخدا
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.مسعودسعد.به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب.مسعودسعد ( دیوان ص 32 ). کمانچه آه موسی وار می زد
مغنی راه موسیقار می زد.نظامی.در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم.حافظ ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).- مثل کمانچه ؛ با قدی خمیده و گوژ. ( امثال و حکم ج 3 ص 1474 ).
|| در اصطلاح بنایی قدیم ، قسمی طاق مقوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || مضراب و زخمه. ( آنندراج ). کمان کوچکی که بدان رباب را نوازند. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
پیش چنین مجلسی ، مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی ، مه چو کمانچه رباب.خاقانی. || کمان شکلی را نیز گویند که بر بالای فرامین سلاطین بکشند و آن به منزله طغرا باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). کمان شکلی که بر بالای فرامین سلاطین کشند و آن را کمانچه طغرا نیز گویند. ( آنندراج ) ( از فرهنگ رشیدی ). شکلی مانند کمان که بر بالای فرمانهای شاهان کشند مانند طغرا. کمان ( معنی آخر ) ( فرهنگ فارسی معین ). صورتی به شکل کمان کوچک که کشند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).