کمانه

کمانه

معنی کلمه کمانه در لغت نامه دهخدا

کمانه. [ ک َ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) به معنی کمان باشد که به عربی قوس خوانند. ( برهان ). کمان.قوس. ( فرهنگ فارسی معین ). || چوب کجی را نیز گویند که دوالی بر آن بندند و با آن برماه و مثقب را بگردانند تا چیزها را سوراخ کند. ( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ). کمانی که از چوب سازند و بدان مثقب را بگردانند. ( آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ). کمان نجّاران که برمه را بدان بگردش آرند. ( غیاث ). چوب کج و خمیده ای که بر آن دوال و یازه بندند و بدان برماه و مثقب و مانند آن را بگردانند. ( ناظم الاطباء ) :
بر مثقب نطق در فسانه
از قوس قزح کنم کمانه.خاقانی ( از آنندراج ). || کمان شکلی که بدان ساز فیخک را نوازند. ( برهان ). تیر کمانچه. ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). چوب کج وخمیده ای که بر آن دوال و یازه بندند و ساز کمانچه وچنگ را بنوازند. ( ناظم الاطباء ). چوب کج و خمیده ای به شکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آن نوازند. ( فرهنگ فارسی معین ) :
هشیار زمن فسانه ناید
مانند رباب بی کمانه.مولوی ( از فرهنگ رشیدی ). || ( ص ) کاریزکن باشد و کومش همین بود. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497 ). کاریزن کن. ( فرهنگ جهانگیری ). در فرهنگ به معنی کاریزکن به کاف تازی ، و بمعنی چاه به ضم کاف فارسی آورده و حق آن است که به هر دو معنی به ضم کاف فارسی است ، چه از معنی گمان این معنی را اخذ کرده اند. و «ها» برای نسبت است و کاریز کن و آن چاه را هر دو نسبت به گمان است. ( فرهنگ رشیدی ). چاه جو و کاریز کن و چاخو. ( ناظم الاطباء ). کاریز کن. چاهجوی. مقنی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.دقیقی ( از لغت فرس چ اقبال ص 497 ). || ( اِ ) چاهی را نیز گویند که چاه کنان به جهت امتحان آب در زمین فروبرند. ( برهان )( فرهنگ رشیدی ). چاهی که کاریزکنان... در زمین کنندبرای امتحان آب. ظن غالب آن است که با کاف فارسی مضموم بوده باشد به گمان بودن آب چند جای را چاه کن کندتا آب پیدا شود. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). چاهی که چاخویان و مقنیان جهت امتحان آب در زمین فرو برند. ( ناظم الاطباء ) :
غور ایام درنیابد چرخ
گر جز از رأی تو کمانه کند.مسعودسعد ( از فرهنگ رشیدی ).

معنی کلمه کمانه در فرهنگ معین

(کَ نِ ) (اِ. ) ۱ - هر چیز کمان مانند، قوس . ۲ - آرشه ، وسیله ای که با آن کمانچه و مانند آن را می نوازند، مضراب ، زخمه . ۳ - مقنی .

معنی کلمه کمانه در فرهنگ عمید

۱. کمان مانند، مانند کمان، آنچه شبیه کمان باشد.
۲. (موسیقی ) آرشه.
۳. پرما.
۴. چوب باریکی که دوالی به آن ببندند و با آن پرما را بگردانند.

معنی کلمه کمانه در فرهنگ فارسی

کمان مانند، مانندکمان، آنچه که شبیه کمان باشد، آرشه، پرما، چوب باریکی که دوالی به آن ببندندوبا آن پرمارابگردانند
( اسم ) ۱ - کمان قوس . ۲ - چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند : ( بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه ) . ( خاقانی ) ۳ - چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه : ( هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه ) ( مولوی ) ۴ - کاریز کن چاهجوی مقنی : ( چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد ) . ( دقیقی ) ۵ - چاهی که چاهکنان بجهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند .

معنی کلمه کمانه در فرهنگ اسم ها

اسم: کمانه (دختر) (فارسی) (هنری) (تلفظ: kamane) (فارسی: کمانه) (انگلیسی: kamaneh)
معنی: منسوب به کمان

معنی کلمه کمانه در فرهنگستان زبان و ادب

{bow} [موسیقی] وسیلۀ به صدا درآوردن زه های سازهای کمانه ای

معنی کلمه کمانه در دانشنامه عمومی

کمانه (فیلم). کمانه ( به انگلیسی: Ricochet ) فیلمی محصول سال ۱۹۹۱ و به کارگردانی راسل مالکهی است. در این فیلم بازیگرانی همچون دنزل واشینگتن، جان لیسگو، آیس - تی، کوین پولاک، لیندسی واگنر، ماری الن ترینور، ویکتوریا دیلرد، جان آموس، توماس روسالس، جسی ونتورا ایفای نقش کرده اند.
«نیک استایلز» ( واشینگتن ) ، پلیس تازه کار، قاتل روان پریشی به نام «ارل تالبوت بلیک» ( لیتگو ) را دستگیر می کند و به سمت معاونت دادستان «پریسیلا بریملی» ( واگنر ) انتخاب می شود. اما پس از چندی «بلیک» از زندان فرار می کند تا انتقامش را از «نیک» بگیرد.

معنی کلمه کمانه در ویکی واژه

هر چیز کمان مانند، قوس.
آرشه، وسیله‌ای که با آن کمانچه و مانند آن را می‌نوازند، مضراب، زخمه.
مقنی.

جملاتی از کاربرد کلمه کمانه

کمانها گرفتند و تیر خدنگ نشانه نهادند چون روز جنگ
انواع کمانه‌کشی در این‌گونه سازها عبارت است از:
شهرستانها: (نام‌های پیشین درون کمانه آمده است)
کمانها چو بایست برخاستند به میدان تنگ اندرون تاختند
این دل سرگشته را تدبیر بخش وین کمانهای دوتو را تیر بخش
کمانها فگنده به بازو درون همی از جگرشان بجوشید خون
نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من
کمانهایشان شد ز شرمندگی به گوش همه حلقه بندگی
حلم ترا کمانه همی کرد آسمان بگسست هر دو پلهٔ میزان روزگار
بر هرچه برون زین نشان دهندت بکمانه ازین یابی و کمانه
کمانها فگنده بر ابرو گره گشاده گره از کیانی زره
کفت خزانه رزق است در همه اوقات دلت کمانه حق است در همه ابواب