معنی کلمه کلو در لغت نامه دهخدا
کلو. [ ک ُ ] ( اِ ) کلانتر بازار و ریش سفید و رئیس محله را گویند. ( برهان ). کلانتر و رئیس محله و بازار را گویند. در خراسانی و اصفهانی ، کَلو. رئیس محله. کلانتر. ( فرهنگ فارسی معین ). شایدمخفف و شکسته کلان و کلانتر. رئیس بازار. رئیس ده. کدخدا. داروغه. کلانتر محل. سرهنگ عیاران. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : بعد از مدتی ملک زاده جمال الدین ابواسحاق به کین برادر خروج کرد و شیرازیان اکابر و کلویان مثل خواجه فخرالدین سلمانی و کلو فخرو اتباع او اتفاق کردند و کلوحسین و جمعی اکابر که... در محله ایشان بود. ( ذیل حافظ ابرو بر تاریخ رشیدی ). کلو فخرالدین مستحفظ دروازه کازرون و ناصرعمر کلوی محله موردستان شیراز. ( مطلع السعدین ). امیر حاج خراب و حاج شمس کلوهای محله باغ نو شیراز. ( مطلعالسعدین ). کلوحسین از محله بال گود. ( مطلع السعدین ).
به ، شیخ و سیب ، مفتی و ریواس ، محتسب
بالنگ شد کلو و ترنجش مشیر گشت.بسحاق اطعمه. || رئیس هر صنف از کسبه. ( فرهنگ فارسی معین ). ابن بطوطه در ذکر اصفهان گوید: «و اهل کل صناعة یقدمون علی انفسهم کبیراً منهم یسمونه «الکلو» و کذلک کبارالمدینة( اصفهان ) من غیر اهل الصناعات ». ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
کافه خلق همه پیش رخت سجده برند
حوریا روح که باشد که کلوی تو بود.سنائی ( از فرهنگ فارسی معین ). || مرتبه ای در نزد فتیان و اخیه. ( فرهنگ فارسی معین ). گویا مرتبتی و منصبی در خانقاه یا در تکیه ها بوده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
ایروگلو،ایروگلو، کرده مرا دنگ و دلو
هرکه ازین هردو برست اوست اخی اوست کلو.مولوی ( از فرهنگ فارسی معین ).
کلو. [ ک ُ ] ( اِخ ) کلی. دهی از دهستان آغمیون است که در بخش مرکزی شهرستان سراب واقع است و 185 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
کلو. [ ک ُ ] ( اِخ ) دهی از دهستان ارسق است که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 299 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
کلو. [ ک َ ل َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان سدن رستاق است که در بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع است و 220 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).