معنی کلمه کلف در لغت نامه دهخدا
کلف. [ ک َل َ ] ( ع اِ ) سیاهی زردی آمیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سیاهی زردی آمیخته. ( ناظم الاطباء ) . || سرخی سیاهی آمیخته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رنگ سیاه سرخ بهم آمیخته. ( فرهنگ فارسی معین ). رنگی است بین سیاهی و سرخی. ( از اقرب الموارد ). || خال روی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چیزی مانند کنجد است که بر روی پدید آید و به نَمَش معروف است. ( از اقرب الموارد ). بعضی آن را دانه های چون کنجد دانند که بر روی پدید آید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). لکه ای که در صورت انسان پدید آید. کک مک. ( فرهنگ فارسی معین ). || رنگ روی میان سیاهی و سرخی ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سرخی کدری است که بر روی پدید آید. ( ازاقرب الموارد ). تاش. بهق. بهک. ماه گرفت. ( برهان ذیل بهک و تاش ). تاش. ( بحر الجواهر ). در اصطلاح پزشکان دگر شدن رنگ پوست بدن آدمی است به سوی سیاهی و حدوث آثار تیرگی ، و این عارضه بیشتر در پوست گونه ها رخ دهد. و فرق بین کلف و بهق اسود آن است که در عارضه کلف پوست گونه ها به حالت نرمی باقی است اما در بهق اسود پوست گونه ها زبر و خشن گردد. ( از بحر الجواهر ) لک.بشنج. تاش. نوعی بیماری پوست ، و فرق میان کلف و بهق اسود آن است که کلف املس و هموار است و بهق اسود خشن و درشت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را به رخ برکلف.مسعودسعد. || مأخوذ از تازی ، لکه هایی که بر روی ماه و آفتاب دیده شود. ( ناظم الاطباء ). هر لکه که در آفتاب و ماه دیده می شود. ( فرهنگ فارسی معین ). سیاهی بر ماه. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
آسمان بوسه دهد خاک درش را به امید
کاستانش بزداید ز رخ ماه کلف.سوزنی
کلف. [ ک ِ ] ( ع ص ) مرد عاشق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
کلف. [ ک ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اکلف و کلفاء. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به اکلف و کلفاء شود.
کلف. [ ک َ ل َ ] ( ع مص ) شیفته شدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). آزمند گردیدن و شیفته شدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). حریص شدن به کاری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا )؛ کلف به ، او را بسیار دوست داشت و مولع و فریفته او گردید. ( از اقرب الموارد ). || سیاه آمیخته به زردی و سرخ آمیخته به سیاهی گردیدن. ( ناظم الاطباء ):کلف الوجه کلفا؛ رنگ پوست چهره او دگرگون شد و در آن سرخی تیره گونی پدید آمد. ( از اقرب الموارد ). || آمیخته شدن سرخی چیزی. ( از ناظم الاطباء ).