معنی کلمه کفک در لغت نامه دهخدا
مرد حرس کفکهاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان.رودکی.ز کفکش همی جوش برماه شد
زمین هر کجا گام زد چاه شد.اسدی.در افکنده بانگش به هامون مغاک
زکفکش چو قطران شده روی خاک.( گرشاسب نامه ).شکفته لاله چو جام شراب و ژاله درو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب.قطران.بدریا برد آب و باد، خاک کفک او گویی
یکی اندر تهش در کشت و دیگر بر سرش عنبر.مختاری ( از فرهنگ جهانگیری ).هست از غیرت دست تو بمعنی صرعی
آنکه در صورت مدکفک برآرد دریا.سیف اسفرنگ.کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
که اثر قرصه خور قرصه صابون نکند.فلکی.- کفک افکن ؛ براندازنده کفک. ( ناظم الاطباء ). صفت اسب و شتر و مانند آنها که کف بردهن می آورند :
هیونان کفک افکن تیزرو
به ایران فرستاد سالار نو . فردوسی.زنخ نرم و کفک افکن و دستکش
سرین گرد و بینادل وگام خوش.فردوسی.کشان دم بر پای و بریال بش
سیه سم و کفک افکن و شیرکش.فردوسی.هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رعد غران زجای.فردوسی.- کفک افکنان ؛ در حال افکندن کفک :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.دقیقی.همی رفت چون شیر، کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان.فردوسی.دلیران بر اسبان کفک افکنان
بدین دست گرز و به دیگر عنان.اسدی.- کفک انداز ؛ کفک افکن :
سطبر و سخت و کفک انداز و بدمست.سوزنی.- کفک برآوردن ؛ کف قی کردن. ( ناظم الاطباء ).
- || کفدار شدن و کف کردن. ( ناظم الاطباء ).
- کفک زنان ؛ در حال کف کردن :
بحر مشیت بود کفک زنان از لبش
گرد جهان می کشد منت او زیربار.خاقانی.- کفک فشان ؛ که کف پراکند. کف افشان :