کفایت کردن

معنی کلمه کفایت کردن در لغت نامه دهخدا

کفایت کردن. [ ک ِ ی َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بس شدن و به اندازه شدن و کافی شدن. ( ناظم الاطباء ). بسنده بودن. ( یادداشت مؤلف ). بس شدن. کافی بودن. ( فرهنگ فارسی معین ). اِجزاء. ( تاج المصادر بیهقی ) : ببخشد او را حیاتی که وفا کند بکار دنیا و دین و عمری که کفایت بکند مصلحتها را. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319 ). || از عهده اجرای امری برآمدن. ( فرهنگ فارسی معین ). کاری را به انجام رسانیدن :
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آنچه گفت سخن.فرخی.شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند به جنگ یا به صلح باز آرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422 ). شغل این مخذول کفایت کرده آمد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 367 ). مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها راکفایت کنند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 137 ). منتظر می باشم که اگر مهمی باشد من آن را... کفایت کنم. ( کلیله ودمنه ). مسعود... جزماً فرمان داد که این مهم ترا باید کفایت کرد. والی جز از اطاعت چاره ندید. ( سلجوقنامه ظهیری چ خاور ص 15 ).
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی.نظامی. || از عهده کسی برآمدن. ( فرهنگ فارسی معین ) : شما بجمله عرب یکی راکفایت کنید. ( لباب الالباب چ نفیسی ص 46 ). || بس کردن. ( یادداشت مؤلف ): چون... ایشان... از شغلهای بزرگ اندیشه می دارند و کفایت می کنند... به تاریخ راندن... ( تاریخ بیهقی ).
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن ، تمام است آنچه گفتی.نظامی.به خاک بادیه پرورده آتش آهنگی
کز آب و کاه کفایت کند به باد وسراب.مولانا مظهر ( از آنندراج ).|| سود گرفتن. || صرفه جویی نمودن. ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه کفایت کردن در فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) به اندازه بودن .

معنی کلمه کفایت کردن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بس شدن . کافی بودن . ۲ - از عهد. کسی بر آمدن : شما بجمل. عرب یکی را کفایت کنید . ۳ - از عهد. اجرای امری بر آمدن : مسعود ... جزما فرمان داد ک این مهم ترا باید کفایت کرد والی جز از اطاعت چاره ندید .

معنی کلمه کفایت کردن در ویکی واژه

به اندازه بودن.

جملاتی از کاربرد کلمه کفایت کردن

قریب سی سال بود تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند و رسوم اسلام مدروس‌ بود که کار ملک از چون فخر الدّوله‌ و صاحب اسمعیل عباد بزنی و پسری عاجز افتاد و دستها بخدای، عزّوجلّ، برداشته تا ملک اسلام را، محمود، در دل افکند که اینجا آمد و ایشان را فریاد رسید و از جور و فساد قرامطه‌ و مفسدان برهانید و آن عاجزان را که ما را نمی‌توانستند داشت‌، برکند و از این ولایت دور افگند و ما را خداوندی گماشت‌ عادل و مهربان و ضابط، چون او خود بسعادت بازگشت و تا آن خداوند برفته است، این خداوند هیچ نیاسوده است و نمد اسبش‌ خشک نشده است؛ جهان می‌گشاد و متغلّبان‌ و عاجزان‌ را می‌برانداخت‌، چنانکه اگر این حادثه بزرگ مرگ پدرش نیفتادی، اکنون ببغداد رسیده بودی و دیگر عاجزان و نابکاران را برانداخته و رعایای آن نواحی را فریاد رسیده [و] همچنین حلاوت عدل‌ بچشانیده‌ ؛ و تا این غایت که رایت‌ وی بسپاهان بود، معلوم است که اینجا در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه‌ با سواری دویست، و کسی را از بقایای مفسدان زهره نبود که بجنبیدی که اگر کسی قصد فسادی کردی و اینجا آمدی و شوکتش هزار یا دو هزار یا کمتر و بیشتر بودی تا ده هزار، البتّه‌ جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و بشحنه خداوندی پیوستندی تا شرّ آن مفسدان به پیروزی خدای‌، عزّوجلّ، کفایت کردندی؛ و اگر این خداوند تا مصر میرفتی، ما را همین شغل میبودی‌، فرق نشناسیم میان این دو مسافت و اگر خداوند چون از شغلها که پیش دارد، فارغ گشت- و زود باشد که فارغ گردد، چه پیش همّت بزرگش خطر ندارد- و چنان باشد که بسعادت اینجا بازآید و یا سالاری فرستد، امروز بنده و فرمان بردارند، آن روز بنده‌تر و فرمان بردارتر باشیم که این نعمت بزرگ را که یافته‌ایم، تا جان در تن ماست، زود زود از دست ندهیم و اگر امروز که نشاط رفتن‌ کرده است، تازیانه‌یی اینجا بپای کند، او را فرمان بردار باشیم، سخن ما اینست که بگفتیم. و خطیب روی بقوم کرد و گفت: این فصل که من گفتم، سخن شما هست؟ همگان گفتند: هست، بلکه زیاده ازینیم در بندگی.