در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود کغشته شد به آب محبت خمیر ما
گر عمر نمیدهد ترا مهلت فیض یکغم از صد صد از هزاران برسان
اگر مجنون فرخ پی بخواندی یکغزل از وی دل لیلی چنان بفریفت کامد گوی میدانش
نو بنو باید سخن در بیت بیت و حرف حرف یکسخن در یکغزل تکرار شد خاموش شو
از کغی تا دشت ترجان کان مرجان شد زخون وز خنس تا حد شرشور آمد اندر شور و شر
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
روی هر یکغیرت باغ ارم چشم هر یک رشک آهوی حرم
هر آن ناز کغاز او آز باشد مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
روزت همه عید و از پی عید بد خواه ترا کغن بگازر