کشکی

معنی کلمه کشکی در لغت نامه دهخدا

کشکی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) کژکی. رجوع به کژکی شود.
- قران کشکی ؛ قران کژکی ، قرانی است به وزن یک مثقال از نقره معادل پنج عباسی یا بیست شاهی و این قران چند پشت ناخن است مقابل قران چرخی و یا امین السلطانی که نیز یک مثقال است لیکن قران کشکی مدور هندسی نیست برخلاف امین السلطانی. ( یادداشت مؤلف ).
کشکی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به کشک. از کشک. || بیخود. بیمعنی. که معنی ندارد. که بی اعتبار است. ( از یادداشت مؤلف ).
- کشکی گفتن ؛ بیخودی حرف زدن. از روی فکر و بصیرت سخن نگفتن. بیهوده گفتن.
کشکی. [ ک َ ] ( اِخ ) نام طایفه ای است از ایلات کرد ایران که تقریباً 50نفر می باشند و در قشلاق زهاب و لرستان و ییلاق خاجومان سکنی دارند. ( یادداشت مؤلف ).
کشکی. [ ک َ ] ( اِخ ) نام تیره ای است از باب احمدی هفت لنگ. ( جغرافیای سیاسی کیهان ص 73 ).

معنی کلمه کشکی در فرهنگ معین

(کَ ) (ص نسب . ) کنایه از: بی پایه ، بی اساس ، خیالی .

معنی کلمه کشکی در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - منسوب به کشک . ۲ - بیهوده مزخرف : کشکی میگوید .
کژکی . قران کشکی قران کژکی قرانی است بوزن یک مثقال از نقره معادل پنج عباسی یا بیست شاهی

معنی کلمه کشکی در ویکی واژه

کنایه از: بی‌پایه، بی‌اساس، خیالی. الکی.

جملاتی از کاربرد کلمه کشکی

همی نان کشکین فرازآورم چنین راند یزدان قضا بر سرم
به خاک اندر آمد سر و افسرش همان نان کشکین به پیش اندرش
کشکین نانت نکند آرزوی نان سمن خواهی گرد و کلان
چو کشکین بخوردند می خواستند زبانها به زمزم بیاراستند
دیگ توانگران دو سه روزی بود به جوش دایم اجاق فقر ز کشکینه روشن است
یکی کهنه چُبّین نهادم به پیش برو نان کشکین سزاوار خویش
اگر نان کشکینت آید به کار ورین ناسزا ترّهٔ جویبار
نان کشکین اگر بیابم هیچ راست گویی زلیبیا باشد
سبک مرد بی‌مایه چُبّین نهاد برو ترّه و نان کشکین نهاد
با همه خوبیک از غایت بی شرمگیش من به دورم ز چنان سرکشکی بدخوکی