کشته

معنی کلمه کشته در لغت نامه دهخدا

کشته. [ ک َ ت َ / ت ِ ] ( ص ) کاج. لوچ. احول. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). اما صحیح کلمه گَشتَه است به معنی چپ و آنکه دو چشمش بیک راستای نباشد. ( از یادداشت مؤلف ). || ( اِ ) مخلوط معطری است. ( ناظم الاطباء ). نَد. ( از برهان ذیل کلمه ند ). بوی خوش باشد مرکب از عود و مشک وعنبر. ( بحر الجواهر ). کِشتَه. ( ناظم الاطباء ). چیزی است مرکب از عود و لوبان و صندل و لادن و مشک و نبات و گلاب و قرص بسته نگاه دارند در سوختن بوی خوش دهد. ( غیاث اللغات ). مرکبی است از عود و عنبر و مشک. ( از اختیارات بدیعی ). به کابلی بوی خوش گویند. ( تحفه ).
کشته. [ ک ِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. ( یادداشت مؤلف ) :
ندارند خود کشته و چارپای
نورزند جزمیوه ها جای جای.اسدی.نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.ناصرخسرو.کشته های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست.خاقانی.این چو مگس می کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می برد کشته دین را نما.خاقانی.خدایاتو این عقد یکرشته را
برومند باغ هنرکشته را.نظامی.هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد.نظامی.نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی بوقت درو.سعدی.گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشته ما بخور.ابن یمین.مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو.حافظ.دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.حافظ. || ( اِ ) کشاورزی. زراعت :
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.فردوسی.خداوند کشته بگفت اسب کیست
که بر گوش و دمش بباید گریست.فردوسی.کشته صبرم آشکار بسوخت
رشته جانم از نهان بگسست.خاقانی.پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.نظامی.مگر کز تو سنانش بد لگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی.نظامی.

معنی کلمه کشته در فرهنگ معین

(کِ تِ ) ۱ - (ص مف . ) کاشته شده ، زراعت شده . ۲ - (اِ. ) آلو، زردآلو، امرود، شفتالو.
(کُ تِ یا تَ ) (ص مف . ) ۱ - مقتول ، هلاک شده . ۲ - مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده (نرد ).

معنی کلمه کشته در فرهنگ عمید

۱. کاشته، تخمی که زیر خاک کرده شده: دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ: ۹۷۰ ).
۲. [قدیمی] خشک شده، برگه: توت کشته.
۱. به قتل رسیده، مقتول.
۲. [مجاز] عاشق، شیفته.
۳. [مجاز] در بازی نرد، ویژگی مهرۀ خارج شده از بازی.
۴. [قدیمی، مجاز] خاموش شده.

معنی کلمه کشته در فرهنگ فارسی

میوه خشک کرده ازقبیل هلووزرد آلو، جانداری که سراورابریده یابطریق دیگربیجان کرده باشند
( اسم ) ۱ - مقتول هلاک شده قتیل : ( افزون از سیصد چهارصد نفر در آن سردابه کشته دیدند ... ) . ( سلجوقنامه ) ۲ - خاموش شده ( چراغ و مانند آن ) . ۳ - ( نرد ) مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتا از بازی خارج شده . ۴ - کسی که در بازی ( الک دو لک و غیره ) از بازی خارج گردد . ۴ - مشتاق . آرزومند عاشق : فلان کشت. این دختر است جمع : کشتگان : و همه اره از کشتگان تلال و هضاب ساخت . یا کشت. سیماب . ۱ - سیمابی که بدارو ها کشته باشند و از آن اکسیر سازند . ۲ - سیماب غلیظ کرده که بر پشت آیینه طلا کنند : تیغ مینا رنگ خوبان را ز خون کردن چه باک ? کی کند آییه پنهان کشت. سیماب زا ? ( محمد سعید اشرف ) یا کشت. نفس . آنکه نفس خود را بمصداق [ موتوا قبل ان تموتوا ] کشته : ( زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند ) . ( خاقانی )
کاج . لوچ . احول

جملاتی از کاربرد کلمه کشته

بسوزیدم که چون در پای دارم کشته اندازند امانت دار مشتی استخوان من که خواهد شد
شمعی که تازه کشته شود، دودش اندک است بازآ که بی تو یک نفسم بیشتر نماند
که از کشته گیتی برین سان بود یکی خوار و دیگر تن‌آسان بود
از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است
بدست سلیمان شد آن دیو اسیر دگر خلق، چه کشته چه دستگیر
گفتی که به عشق اندر گر کشته شوی بهتر اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش
بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟ به زینهار برآورده از مزار انگشت
دور دار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری کَاندَر این ره کشته بسیارند، قربان شما
عاشق رخ تو دید و سخن بسته شد برو چون شد تمام کشته نگوید دگر سخن