معنی کلمه کشته در لغت نامه دهخدا
کشته. [ ک ِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. ( یادداشت مؤلف ) :
ندارند خود کشته و چارپای
نورزند جزمیوه ها جای جای.اسدی.نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.ناصرخسرو.کشته های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست.خاقانی.این چو مگس می کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می برد کشته دین را نما.خاقانی.خدایاتو این عقد یکرشته را
برومند باغ هنرکشته را.نظامی.هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد.نظامی.نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی بوقت درو.سعدی.گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشته ما بخور.ابن یمین.مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو.حافظ.دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.حافظ. || ( اِ ) کشاورزی. زراعت :
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.فردوسی.خداوند کشته بگفت اسب کیست
که بر گوش و دمش بباید گریست.فردوسی.کشته صبرم آشکار بسوخت
رشته جانم از نهان بگسست.خاقانی.پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.نظامی.مگر کز تو سنانش بد لگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی.نظامی.