معنی کلمه کشاکش در لغت نامه دهخدا
ریش تو در کشاکش آن گنده پیر شلف
سبلت بدست آن جلب کون فروش شنگ.سوزنی.فتاده ام به طلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر.خاقانی.هرزمانم عشق ماهی در کشاکش می کشد
آتش سودای او جانم در آتش می کشد.عطار.کار تو چون تیر باد از جاه سلطان تا بود
بدسگالت چون کمان گاه کشاکش در نفیر.سیف اسفرنگ.اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع
همی بعالم علوی رود ز عالم پست.سعدی.دریا بوجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست.واعظ قزوینی.اگر خسی بهوا رفت از کشاکش باد
بیکدمی دو سه ناچار بر زمین افتد.واعظ قزوینی. || اضطراب. آشفتگی. پریشانی. ( ناظم الاطباء ). پریشان خاطری. سختی حالت. ( یادداشت مؤلف ) : بوسهل کنکش کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره ها داد. ( تاریخ بیهقی ).
دل چو نعل اندر آتش اندازد
عرش را در کشاکش اندازد.اوحدی. || فرمایش و فرمودنهای پی درپی و تازه به تازه. ( برهان ). فرمایشهای پیوسته و متوالی و پی درپی. ( ناظم الاطباء ). فرمان ها و امر و نهی بسیار. دستورهای پشت سرهم : پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان یعنی گویان انا و انا الیه راجعون. ( تاریخ بیهقی ). || ستیزه. مناقشه. گیرودار. هنگامه.غوغا. جنگ. جدال. نبرد. پیکار. ( ناظم الاطباء ).
|| آمدوشد. آمدورفت :
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
به دو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.خاقانی. || خدعه. فریب. اغوا. || اندوه. غم بسیار. سختی. || خوشی و ناخوشی. خوشی و ناشادمانی. ( ناظم الاطباء ). || کشمکش.
- کشاکش دهر ؛ سختی های روزگار. ریب الزمان. کشمکشهای زمانه :
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.سعدی.