معنی کلمه کسر در لغت نامه دهخدا
کسر. [ ک َ ] ( ع اِمص ) شکست. || شکستگی. رخنه. شکاف. ( ناظم الاطباء ) :
ز کسری که در طاق کسری فتاد
جهان پایه ای در درستی نهاد.نورالدین ظهوری ( از آنندراج ). || هزیمت. || حزن. اندوه. || ( اِ ) حرکت زیر. کسره. ( ناظم الاطباء ). رجوع به کسره شود. || چیز اندک و بی مزه. || جزء غیر تامی از اجزای واحد مانند نصف و ثلث و عشر و خمس و تسع و مانند آنها. ج ، کسور. ( ناظم الاطباء ).
- کسر حساب ؛ آنچه به حصه تمام نرسد.
|| ( اِمص ) کمی. قلت. نقصان. کمبود.کسری.
- کسرانبار ؛ کمبود غله انبار. کمبود از میزان معهود. آن مایه غله انبار که از میزان مطلوب و مرقوم به عللی از قبیل کیفیت توزین یا افت و غیره کمی نشان دهد.
- کسر شأن ؛کاستگی مقام و حیثیت و اعتبار :
همچو مستان کز شکست نرخ من خوشدل شوند
دوستان را مطلب افتاده ست کسر شأن ما.معز فطرت ( از آنندراج ).- کسر شأن کسی بودن یا شدن ؛ به اعتبار و اهمیت او لطمه وارد آمدن. حیثیت وآبروی او خلل یافتن : کسر شأن من است ( یا می شود ) که از فلان یاری بخواهم.