کروی

معنی کلمه کروی در لغت نامه دهخدا

کروی. [ ک ُ رَ وی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به کره. گردو مانند کره. ( ناظم الاطباء ). چون کره. به شکل کره. گرد. مدور. گوی گونه. ( یادداشت مؤلف ). کُری ، یعنی منسوب به کرة. ( از اقرب الموارد ). رجوع به کره شود.
کروی. [ ک ُ ] ( اِخ ) نام یکی از خویشان افراسیاب که سعی در کشتن سیاوش نمود. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از فهرست شاهنامه ولف ). گروی. گروی زره. رجوع به گروی زره شود.

معنی کلمه کروی در فرهنگ معین

(کُ رَ ) [ ع . ] (ص . ) منسوب به کره ، هر چیز گرد و کره مانند.

معنی کلمه کروی در فرهنگ عمید

به شکل کُره، مدوّر.

معنی کلمه کروی در فرهنگ فارسی

منسوب بکره، هرجسمی که مانندگوی باشد
( صفت ) منسوب به کره آنچه که بشکل گوی بود .

معنی کلمه کروی در ویکی واژه

منسوب به کره، هر چیز گرد و کره مانند.

جملاتی از کاربرد کلمه کروی

سبکروی ثمر نوبهار آزادی است به پای سرو روان یک دم ای صبا بنشین
با هر که عهد کردی یکروی و یکزبانی وین هر دو از وفایند تو خودهمه وفایی
ز تنگنای لحد می جهد برون چون تیر سبکروی که سبکبار شد ز بار اینجا
ز چار موجه به ساحل نمی رسد صائب سبکروی که به سر منزل رضا نرسد
به یکروی دکانی از زر ناب عقیقش همه بوم و در خوشاب
شیخ الاسلام گفت: کی محمد شگرف مرا حکایت کرد: که آن وقت کی امیر سبکتگین پدر محمود پیشین بار که بهری آمد بسر کن فرود آمده بود، از لشکروی یکی از روستائی خرواری کاه خرید، و بها تمام بداد، وویرا بنواخت گفت: این بار که کاه آری بمن آور و وی پدری داشت. بوی آمد، و دوستی گرفت و می‌بود تا روز عرفه بود، این پیر روستائی می‌گفت: که حاجیان امروز حج کنند ای کاشک ما آنجا بودید. لشکری گفت: خواهی ترا آنجا برم؟ نگر باکس چیزی نگوئی. گفت: نگویم. رفتند آن روز ویرا بعرفان برد و حج بکردند و باز آمدند. آن روستائی فراوی گفت: کی تو چنین عجب می‌دارم، که در میان لشکریان می‌باشی. گفت: چون منی نباشد در لشکر، اگر ضعیف عجوز بیاید و داد خواهد، که دروی نگرد؟ و دادوی بستاند؟ و گر بعدو فرا زن جوانی رسد، چون نباشد که ویرا از دست ایشان بستاند، من چنان آن را ام در میان لشکر، و تو نگر با کس چیزی نگوئی.
یار اگر برگشت، شاهی در وفا یکروی باش کاندر این بستان‌سرا هستند رعنایان دوروی
کشید قامت و مکروی و مشکبوی وی است خمیده قامت و جماح و گنده یوز منم
رسیده است به ساحل سبکروی صائب که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است
بر غنچه سبکروی وی بدانسان کش خنده نزاید از تبسم