معنی کلمه کران در لغت نامه دهخدا
کران. [ ک ِ ] ( ع اِ ) در عربی نام سازی که آن را بربط نیز گویند. ( غیاث اللغات ). رباب. یا چنگ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). بربط. بربت. مزمر. عود. ( السامی فی الاسامی ). || ( اِخ ) موضعی است به بادیه. ( منتهی الارب ).
کران. [ ک َرْ را] ( اِخ ) کوهی است به ناحیه پنجهیر از نواحی بلخ که در آن معدن لاجورد است. ( از کتاب الجماهیر ص 195 ).
کران. [ ] ( اِخ ) ناحیه ای است میان کابل و بدخشان که در آن معادن خارصینی است. ( از الجماهر ص 261 ).
کران. [ ک َ ] ( اِ ) کنار باشد که در مقابل میان است. ( برهان ). کناره. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). طرف. لب. لبه. حاشیه. جانب. ( ناظم الاطباء ). سیف البحر. ( معجم البلدان ذیل کلمه ماه دینار ). مقابل میان : حیره شهرکی است برکران بادیه. ( حدود العالم ). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه. ( حدود العالم ). بجونه ، دهی است آبادان بر کران بیابان. ( حدود العالم ). جزیره بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. ( حدود العالم ).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری.فردوسی.درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران.فردوسی.به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران.فردوسی.نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره تندرو.فردوسی.همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران.فرخی.بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.فرخی.ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.فرخی.ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران.اسدی ( گرشاسب نامه ).من درساعت... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده. ( تاریخ بیهقی ). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. ( تاریخ بیهقی ).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم.ناصرخسرو.