معنی کلمه کرامت در لغت نامه دهخدا
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب
چون در عجم کرامت تو داستان شده.خاقانی.شه مرا زر داد گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش ازین.خاقانی.ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را.حافظ. || سرافرازی. ارجمندی. بزرگواری. رفعت. ( ناظم الاطباء ). بزرگی. عزت. ( یادداشت مؤلف ) :
بدین طریق ز یزدان چنین کرامت یافت
تو این کرامت ز اجناس معجزات شمر.فرخی.آمرزش کناد خدا او را و آلش را و سلام فرستاد و شرافت بخشاد و کرامت دهاد. ( تاریخ بیهقی ). ملائکه ملاقات نمایند با آن امام درحالتی که دهند بشارت او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را. ( تاریخ بیهقی ).
که کرد این کرامت همان بوستان را
که بهمن همی داشتی خوار و زارش.ناصرخسرو.و دیگر مردمان را بر عمل و صناعت و گروهی را بر کرامت بزرگان و گروهی را بر عافیت آنچه به وی در باشند. ( نوروزنامه ). دیگر به نور هدایت عقل... به تاج کرامت متوج گشته. ( کلیله و دمنه ).
نه هر کس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر.سعدی.نیکخواهان ترا تاج کرامت بر سر
بدسگالان ترا بند عقوبت بر پای.سعدی.شهپر زاغ و زغن زیبای قید و صید نیست