معنی کلمه کبل در لغت نامه دهخدا
کبل. [ ک َ ] ( ع مص ) بند کردن. ( اقرب الموارد ) ( المصادر زوزنی ). || حبس کردن در زندان. ( از اقرب الموارد ). بند کردن در زندان و جز آن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). || مهلت دادن غریم را در ادای دین. ( از آنندراج ). کبل غریمه الدین ؛مهلت داد غریم خود را در ادای دین. ( منتهی الارب ).
کبل. [ ک َ ] ( ع اِمص ) ( در اصطلاح عروض ) جمع بین خبن و قطع است. کذا فی رسالة قطب الدین السرخسی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
کبل. [ ک َ ب َ ] ( ع ص ) پوستین کوتاه. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). قصیر. ( اقرب الموارد ). رجوع به ماده بعد شود.
کبل. [ ک َ ب َ ] ( اِ ) بمعنی کول است و آن پوستینی باشد که از پوست گوسفندان بزرگ دوزند. ( برهان ). پوستین باشد که از پوست گوسفند بزرگ که موی آن درشت بود سازند و آن را کول نیز خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ). و رجوع به کول شود.