کبست

معنی کلمه کبست در لغت نامه دهخدا

کبست. [ ک َ ب َ ] ( اِ ) رستنیی باشد تلخ شبیه به دستنبوی که به عربی حنظل و به فارسی خربوزه تلخ گویند. ( برهان ). نام فارسی حنظل است.( حاشیه برهان چ معین ). حنظل. ( آنندراج ) ( مفاتیح العلوم ) ( از فرهنگ جهانگیری ). || گیاهی است که همچون زهر سخت ناخوش باشد. ( اوبهی ). گیاهی باشد طلخ. ( فرهنگ اسدی ). گیاهی باشد بغایت تلخ. ( برهان ). گیاهی است زهر. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). کبسته. ( فرهنگ جهانگیری ) ( مفاتیح العلوم ). کبستو. ( فرهنگ جهانگیری ). شجره خبیثه. ( یادداشت مؤلف ) :
که بارش کبست آید و برگ خون
بزودی سر خویش بینی نگون.فردوسی.دگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون.فردوسی.به شاخی همی یازی امروز دست
که برگش بود زهر و بارش کبست.فردوسی.عیشهای بت پرستان تلخ کردی چون کبست
روزهای دشمنان دین سیه کردی چو قار.فرخی.روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت کبست .( فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 45 ).وین عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق.ناصرخسرو.نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ.مسعودسعد.زین حریفان وفا و عهد مجوی
از درخت کبست شهد مجوی.سنائی.لفظ او شیرین تری دعوی کند برانگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست.سوزنی.خاییده دهان جهانم چونیشکر
ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی.خاقانی.گر انگبین دهدت روزگار غره مشو
که باز در دهنت همچنان کند که کبست.سعدی.منکر سعدی که ذوق عشق ندارد
نیشکرش در دهان تلخ کبست است.سعدی.|| زهر هلاهل. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). || در مؤید الفضلاءپوست نیشکر را نیز گفته اند. ( برهان ). و رجوع به حنظل و کبسته و کبستو شود.

معنی کلمه کبست در فرهنگ معین

(کَ بَ ) [ په . ] (اِ. ) گیاهی است تلخ ، حنظل ، هندوانة ابوجهل .

معنی کلمه کبست در فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) = حنظل
۲. زهر.
۳. هر چیز تلخ، کوشت، پهی، زهرگیاه، شرنگ: روز من گشت از فراق تو شب / نوش من شد ازآن دهانت کبست (اورمزدی: شاعران بی دیوان: ۲۷۵ ).

معنی کلمه کبست در فرهنگ فارسی

حنظل، هندوانه ابوجهل، به معنی زهروهرچیزتلخ نیزگفته شده، کبسته وکبستووگبست نیزگفته اند
( اسم ) هندوان. ابوجهل : [ عیشها ی بت پرستان تلخ کردی چون کبست روز های دشمنان دین سیه کردی چو قار ] . ( فرخی )

معنی کلمه کبست در ویکی واژه

گیاهی است تلخ، سمی. حنظل. هندوانه ابوجهل. درختیست این خود نشانده بدست/ کجا آب او خون و برگش کبست «فردوسی»

جملاتی از کاربرد کلمه کبست

گر جرم کوکبست چرا شد چنین دو تاه ور پیکر مه است چرا شد چنین نزار
چه مرکبست که او را نه خفتن ست و نه خور چو چرخ پر ز ستاره چو کان پر ز گهر
چو بد بود وبد ساز با وی نشست یکی زندگانی بود چون کبست
بریشمها بر او همچون کبستها بدستش زخمه ای مانند کنگی
ای حضرت شهریار عالم نوش همه عالمش کبست است
نوش خواهی همی ز شاخ کبست عود جویی همی ز بیخ زرنگ
شاها منم که بنده دیرینه توام واکنون شده ست نوش من از رنج دل، کبست
برد از نیاز همت تو قوت برد از کبست جود تو خرسندی
برو تا نشنوی گفتار دلگیر ز تلخی چون کبست از زخم چون تیر
جهان طبرزد و جلاب کودکست و بود کبست و حنظل پیران طبر زد و جلاب