معنی کلمه کبد در لغت نامه دهخدا
کبد. [ ک َ / ک ِ ] ( ع اِ ) جگر و گاه مذکر آید. ج ، اکباد و کُبود. ( منتهی الارب ). || امعائی که برای جدا کردن صفرا درست شده ، مؤنث است و فراء گفته مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ج ، اکباد، کبود. و جمع اخیر کم آمده است. ( از اقرب الموارد ).
کبد. [ ک ِ ] ( ع اِ ) رجوع به کَبد شود.
کبد. [ ک َ ب َ ] ( ع اِمص ) بزرگی شکم. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) سختی و دشواری. منه قوله تعالی : لقد خلقنا الانسان فی کبد. ( منتهی الارب ). رنج و سختی معیشت. ( ترجمان علامه جرجانی ص 81 ) :
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز و «لااقسم » بخوان تا «فی کبد»
از کبد فارغ شدم با روی تو
وز زبد صافی شدم در جوی تو.مولوی.آن بخاری نیز خود بر شمعزد
کشته بود از عشقش آسان آن کبد.مولوی.|| هوا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || میانه ریگ توده. ( منتهی الارب ). || میانه آسمان. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( مهذب الاسماء ) : در اول ماه جمادی الاخر بسال چهارصد و نود ونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت چون ستونی یا مهتر از روی زمین تا به کبد آسمان آن سرکه به زمین بودی پیوسته بایستاده بودی رنگ آن سفید بودی یک ماه پیوسته همچنین بودی تا گم شد. ( تاریخ سیستان ).
کبد. [ ک َ / ک َ ب َ ] ( ص ) گوشت آور و فربه. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ). فربه باشد که در مقابل لاغر است. ( برهان ) .
کبد. [ ک َ ب َ ] ( ع مص ) دردناک گردیدن جگر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بزرگ شدن شکم. ( ناظم الاطباء ).
کبد. [ ک َ ب ِ ] ( ع اِ ) میانه چیزی. || شکم و درون بتمامی. || معظم هر چیز. || ما بین دو طرف علاقه کمان. || به اندازه یک ذراع از میان کمان یا قبضه آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): یقال ضع السهم علی کبدالقوس. ( منتهی الارب ). || پهلو. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و یقال للاعداء سودالاکباد کما یقال لهم صهب السبال و ان لم یکونوا کذلک کقوله : هم الاعداء و الاکباد سود. ( اقرب الموارد ). || وسط آسمان. ( دزی ج 2 ص 437 ). کَبَد. کبداء. رجوع به کبد و کبداء شود.