معنی کلمه کاکی در لغت نامه دهخدا
کاکی. ( اِ ) کاکو. خالو. ( آنندراج ). خال. دائی. برادر مادر. || خاله. خواهر مادر. || عمه. خواهر پدر. ( ناظم الاطباء ). رجوع به کاکو شود.
کاکی. ( اِخ ) نام پدر ماکان سردار معروف طبرستانی که در جنگ با تاش فراش سپهسالار خراسان بعهد سامانیان در حدود ری بقتل رسید. در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ماکان بن کاکی و اسفاربن شیرویه الدیلمیین و مرداویج بن زیار جیلی و برادر او وشمگیر بدویست دینار برسیده بهر هزار درهم دویست دینار میرسانیدند. ( تاریخ قم ص 143 ). رجوع به ماکان کاکی شود.
کاکی. ( اِخ ) محمدبن احمد سنجاری قوام الدین سکاکی از فقهای حنفی است. در قاهره سکونت داشت و هم بدانجا وفات یافت. از تألیفات اوست : «معراج الدرایة» و «عیون المذهب » که در کتاب اخیر اقوال ائمه اربعة را جمعآوری کرده است. ( الاعلام زرکلی ج 3 ص 976 ).
کاکی. ( اِخ ) نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش خورموج شهرستان بوشهر که حدود و مشخصات آن به قرار زیر است : از شمال و باختر رودخانه مند که این دهستان را از دهستان چغاپور جدا میسازد. از خاور دهستان شنبه و ارتفاعات درویشی و دیر. از جنوب دهستان بردخون. این دهستان در مرکز بخش واقع است و زمینش جلگه ای و هوایش گرم و مالاریائی است. آب آشامیدنی آن از چاه تأمین میشود و زراعت آن بطور کلی دیمی است. محصولاتش غلات ، خرما و تنباکو است. شغل اهالی آن زراعت و باغبانی است و از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و 4200 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 ). مرکز دهستان قریه کاکی و قراء مهم آن عبارتند از: مسیله فخری ، بنها، کنخک شمالی و جنوبی مخدان ، هلالی ، بادوله ، راه فرعی بوشهر به اهرم و خورموج و کنگان از وسط دهستان کشیده شده است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 ).
کاکی. ( اِخ ) مرکز دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 36 هزارگزی جنوب خاور خورموج کنار راه فرعی خورموج به کنگان واقع است. جلگه ای و گرمسیر و مالاریایی است 87 تن سکنه دارد آب آن از چاه تأمین میشود محصولاتش غلات ، خرما، تنباکو. وشغل اهالی آن زراعت است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7 ). همان قصبه ماندستان است. ( فارسنامه ناصری ).