کاهیده
جملاتی از کاربرد کلمه کاهیده
در عمل شمس و قمر از خیال لاغر و کاهیده شدم چون هلال
ز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخواران با اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردم
رخ محبش تابنده باد چو نان بدر تن عدویش کاهیده باد همچو هلال
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
صورت حالم نگر کز غم ز بس کاهیده ام خامهٔ مو می شود با هم چو پیوندم بنان
مرا از این تن کاهیده خاطری شاد است که نسبتی همه با موی آن میان دارد
کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود خود کوه ندیدیم که از کاه بر آید
جسم گر کاهیده شد بهر حیات جان تست
ثابت کاهیدهٔ پلانک (یا اچ بار) (یعنی ثابت پلانک تقسیم بر
بس که کاهیده شد از صدمه زنجیر تنم آب گشته بدنم
کاهیده تنی و شعله خرمن خرمن هر شعله ز کوه قاف افزون افزون