معنی کلمه کاه در لغت نامه دهخدا
بچشمت اندر بالار ننگری تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه.رودکی.بدو گفت : کاه آرو اسبش بمال
چو وقت جو آید بکن در جوال.فردوسی.کاهی است تباه این جهان ولیکن
در پیش خر و گاو زعفران است.ناصرخسرو.سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جودر.ناصرخسرو.نخواهد همی ماند با باد مرگت
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه.ناصرخسرو.غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. ( تاریخ بیهقی ).
علم داری عمل نه ، دان که خری
بار گوهر بری و کاه خوری.سنائی.ز شرم جاهش عیوق برنیارد سر
ز بیم عدلش بیجاده بر ندارد کاه.ابوالفرج رونی.روی من کاهست خاکی کاش از خون گل شدی
تا بخون دل سر خاک وحید اندودمی.خاقانی.آن نه بینی که بر سر خرمن
دانه در زیر و کاه برزبر است.خاقانی.دانه دل جو جو است و چهره کاه
کاه و جوزین دست سرمایی فرست.خاقانی.کاه که علف ستور است خود به تبع حاصل آید. ( کلیله و دمنه ).
میل از این جانب اختیاری نیست
کهربا را بگو که من کاهم.سعدی.چند در خانه کاه دود کنی
سفری کن مگر که سود کنی.اوحدی.کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود؟اوحدی.شریف را به خسیسان رجوع می افتد
که برگ کاه بودداروی پریدن چشم.صائب.- آب زیر کاه ؛ آنچه ظاهر آن بهتر از باطن است. مثل در باغ سبز، هر چه فریبنده و خوش ظاهر باشد :
حال من و تو از من و تو دور نیست ز آنک
تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب.خاقانی.با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز که نکنند.خاقانی.می شدند آن هر دو تا نزدیک چاه
اینت خرگوشی چو آب زیر کاه.مولوی.ز چرب و نرمی دشمن فریب عجز مخور
دلیر بر سر این آب زیر کاه مرو.