کامش

معنی کلمه کامش در لغت نامه دهخدا

کامش. [ م ِ ] ( اِمص ) اسم مصدر از کامیدن. بکام بودن. در عیش و ناز و تنعم بسر بردن :
نه دل بگرفت رامین را ز رامش
نه ویسه سیرگشت از ناز و کامش.( ویس و رامین ).ز داد او همه مردم بکامش
نشسته روز و شب با عیش و رامش.( ویس و رامین ).

معنی کلمه کامش در فرهنگ فارسی

بکام بودن

معنی کلمه کامش در فرهنگستان زبان و ادب

{sex} [علوم سلامت] فعالیتی که در آن افراد به بوسه و لمس اندام های جنسی یکدیگر می پردازند و ممکن است نزدیکی جنسی را هم شامل شود

جملاتی از کاربرد کلمه کامش

آن یکی گوشش همی‌پیچید سخت وان دگر در زیر کامش جست لخت
نفس به کامش ابریشم بریده شود کسی که خنجر او را درآورد به خیال
من چه گویم که خود در احکامش دولت از چرخ داد پیغامش
در جمع مستان با زیردستان بگریست صهبا کامشب نخسپی
بر خیز که آتش زنم این تخت روان را کامشب شب قتل است
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
فسون خلق تو بر افعی قلم خواندم که جای زهر ز کامش گلاب می‌جوشد
بتو بر شمارم کنون نامشان که مه نامشان باد و مه کامشان
خبرم شده ست کامشب سر یار خواهی آمد سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
بکامش ریخته مستانه کردند