معنی کلمه کامران در لغت نامه دهخدا
که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران.فردوسی.بجان تو ای خسرو کامران
کجا بردم این خود بدل در گمان.فردوسی.ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران.فرخی.شاد بادی بر هواها کامران و کامکار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران.فرخی.بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران وکامکار.فرخی.گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران.فرخی.پیداست به عقل و ز حس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است.ناصرخسرو.هر عقده که روزگاربندد
دست شه کامران گشاید.خاقانی.شاه مغرب کامران ملک باد
آفتاب خاندان ملک باد.خاقانی.یاروانهای فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشانده اند.خاقانی.خاقانی خاک جرعه چین است
جام زر شاه کامران را.خاقانی.سخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته.خاقانی.توانگرا چو دل و دست کامرانت هست
بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی.سعدی.اگر کشورخدای کامران است
و گر درویش حاجتمند نان است.سعدی ( گلستان ).و گر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای.سعدی.یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش.سعدی.یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت.حافظ.برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت.حافظ.خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.حافظ. || خجسته. ( ناظم الاطباء ). پیروز. مسعود :
ترا اندر جهان رستنی خواند
از ارکان کردگار کامرانت.ناصرخسرو.