کامخ

معنی کلمه کامخ در لغت نامه دهخدا

کامخ. [ م َ ] ( معرب ، اِ ) آبکامه که از آن نان خورش سازند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). معرب کامه. ( منتهی الارب ). مأخوذ از کلمه فارسی و به معنی آن. ( ناظم الاطباء ). آنچه با نان بعنوان نان خورش درآمیزند. معرب است. ( از المعرب جوالیقی ص 298 ). نان درآمیخته به سرکه ، معرب کامه فارسی. ج ، کوامخ. و گویند نان خورشی است که آن را مَرّی نامند. و گویند مری از آن پست تر است. و بعضی آن را به ترشی هائی اختصاص داده اند که برای تشهی غذا بکار میروند. ( ازاقرب الموارد ). دیگ افزار و چاشنی غذا. ( ناظم الاطباء ). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد ترش شود و این معرب کامه است. ( از فرهنگ سروری ). نان خورشی است که از شیر و پودنه و دیک افزارها کنند بچندین گونه و تمام اصناف آن دیرگوار و ناسازگار باشد. ( یادداشت مؤلف ) : و زیربای معقد ساخته بودند همه بکار داشت واز کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد. ( چهارمقاله ).
ز شهر نخشب چون رو به سونخ آوردم
نسیم جور وی آمد به من ز هرفرسخ
به ملح صدرتو پرداختم به قوت طبع
قصیده ای چو شکر در قوافی کامخ.سوزنی.و اهل الهند یجمعونه و یکبسونه بالملح والماء و یعمل بالخل و یکون طعمه کطعم الزیتون سواء و هو اجل الکوامخ الماء کولة عندهم. ( ابن البیطار ). کامخ الخردل حار حریف یجلو البلغم. ( ابن البیطار ). کامخ الخراة. ردی المراس و یورث السدد. ( جزء ثانی مفردات ابن البیطار ص 19 ). قدم علی اعرابی کامخ فلم یستلذه و قال مم یصنع هذا قالوا من اللبن والحنظلة فقال کریمان ما ابحنا. ( از کشکول ). و رجوع به آبکامه و مری و کلمه ( بودج ) در بحر الجواهر شود و گاهی بپلیدی مردم کنایه کنند. قال فی الصحاح : قدم الی اعرابی خبز و کامخ فلم یعرفه فقیل له هذا کامخ قال علمت انه کامخ ایکم کمخ به ، یرید سلح به ؛ یعنی کدام کس از شما ریده است این را. ( منتهی الارب ). || کنایه ازپلیدی مردم. ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

معنی کلمه کامخ در فرهنگ معین

(مَ ) [ معر. ] ۱ - (اِ. ) آبکامه که از آن نانخورش سازند، کامه . ۲ - کنایه از پلیدی مردم . ج . کوامخ .

معنی کلمه کامخ در فرهنگ عمید

نوعی خورش که از شیر و ماست تهیه می شود، آب کامه.

معنی کلمه کامخ در ویکی واژه

آبکامه که از آن نانخورش سازند؛ کامه.
کنایه از پلیدی مردم.
کوامخ.

جملاتی از کاربرد کلمه کامخ

بعذاب داغ هجران دل کامخواهم اولی که نشست آتش من ز خیالهای خامش
چو شاه از رعیت بود کامخواه گدا باشد اندر حقیقت نه شاه