معنی کلمه کام در لغت نامه دهخدا
جهان بر شبه داودست و من چون او ریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم.خسروانی.بودی بریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی بفر و زیب.رودکی.نشانی همی بینم و نام نه
ز من نام پیدا شد و کام نه.فردوسی.و گر زین نشان کام تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست.فردوسی.نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سر به پیچانی از کام من.فردوسی.ولیکن ترا گر چنین است کام
ز کام تو هرگز نپیچم لگام.فردوسی.کنون کام و خشنودی او بجوی
مگردان ز فرمان او هیچ روی.فردوسی.رسید و بدانستم ازکام اوی
همان خواهش و رای و آرام اوی.فردوسی.جهانی از این کار گردد خراب
برآید همه کام افراسیاب.فردوسی.همیگفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست.فردوسی.مکافات من باشد و کام تو
نجوید کسی زان پس آرام تو.فردوسی.نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان.فردوسی.بدو گفت خسرو که نام تو چیست
کجا رفت خواهی و کام تو چیست ؟فردوسی.بپرسید از او گفت نام تو چیست
چه جویی شب تیره کام تو چیست ؟فردوسی.چنین داد پاسخ که بر دشت رزم
شما را همه کام خوابست و بزم.فردوسی.کنون کام رودابه و کام زال
بجای آمد این بود فرخنده فال.فردوسی.سیاوش بدو گفت کای نیکنام
نبینم بجز نیکنامیت کام.فردوسی.بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.فردوسی.کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.فردوسی.چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی ؟
مبیناد کس روز بی کام تو
نبشته بخورشید بر نام تو.فردوسی.خدای ناصر آن شاه بادو گردون یار
به رای او شب و روز و بکام او مه و سال.