معنی کلمه کام گرفتن در لغت نامه دهخدا
کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد.سعدی.چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت
هر کس که تن نداد به اظهار زندگی.ملاطاهر غنی ( از آنندراج ).- کام برگرفتن ؛ به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن :
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند.نظامی.گر همه زر جعفری دارد
مرد بی توشه برنگیرد کام.سعدی.تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی.سعدی.- || ارضاء کردن شهوت :
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.سعدی.برگرفت از لبش به زور و به زر
همه کامی که میتوان برداشت.اوحدی.- || کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود :
بزهرت دایه کامم برگرفته ست
بشهد دیگرانم رغبتی نیست.ظهوری ( از آنندراج ).