معنی کلمه کافی در لغت نامه دهخدا
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.مسعودسعد.اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 257 ).
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان وکافیان بس عدول.مولوی.کاف کافی آمد از بهر عباد
صدق وعده کهیعص.مولوی.گفت ای ملک نشان خرد کافی آن است که به چنین کارها تن درندهد. ( گلستان ).
|| کاردان. پسندیده کار : خواجه گفت مردی با دیدار نیکو و کافی است. ( تاریخ بیهقی ص 342 ). ما تو را آزموده ایم و در همه کارها شهم و کافی و معتمد یافته. ( تاریخ بیهقی ص 395 ). و او را برانگیخت پی کاری که وی برای آن کافی است. ( تاریخ بیهقی ص 311 ). به حکم آنکه این وزیر مردی کافی بود و کارها تمام ضبط کرده امراء از وی پیش والی سعایت کردند. ( جوامعالحکایات ). ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. ( گلستان ). || پیشکار. کارگزار. ( غیاث ) ( آنندراج ). وزیر. دبیر. متصدی خراج و جزیت : و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت بر وجه استقصاء بستاند. ( کلیله و دمنه ).
باده همه کافیان عالم
بر یاد کفایت تو خوردند.مسعودسعد.|| ضمان کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). ضامن. || مجازاً دانا. ( غیاث ) ( آنندراج ). || کارنده. ( غیاث ) ( آنندراج ).
کافی. ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی.
کافی. ( اِخ ) یکی از کتابهای چهارگانه یا اصول اربعه مذهب شیعه که روایتهای شیعه در آن فراهم آمده. مؤلف این کتاب محمدبن یعقوب کلینی است و در 329 هَ.ق. درگذشته است. ( فهرست کتابخانه دانشگاه ج 2 ).
کافی. ( اِخ ) لقب ابوالفرج رونی. رجوع به ابوالفرج بن مسعود رونی شود.
کافی. ( اِخ ) لقب شیخ محمدبن یوسف. او راست «الحصن والجنة علی عقیدة اهل السنة» شرحی است بر کتاب غزالی در پند و نصیحت و در 1324 در بولاق ضمیمه السیف الیمانی طبع شده است. ( از معجم المطبوعات 1547 ).