معنی کلمه کافوری در لغت نامه دهخدا
بافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم.خاقانی.دیده کافوری و جان قیری کند
در سیه کاری سپیدی خوی تو.خاقانی.در زمستان جامه کافوری میپوشید تا سردی نیفزاید. ( نظام قاری ص 169 ).
- دیده کافوری ؛ چشم نابینا. ( شعوری ج 1 ص 444 ).
- شمع کافوری . رجوع به شمع کافوری در همین لغت نامه شود.
- طبع کافوری ؛ طبعی که شهوت جماع ندارد :
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده اند.خاقانی.|| ( اِ ) رستنیی باشد که آن را بابونه گویند و به عربی اقحوان خوانند. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). کافور یهودی. کافوریه. ریحان الکافور.( حاشیه برهان قاطع چ معین ). رجوع به بابونه و اقحوان شود. || نوعی از گل بابونه هم هست که آن را گل گاوچشم گویند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( شعوری ص 265 ). که عربان عین البقر مینامند و آن را خشک کرده بسایند و با سکنجبین بیاشامند اسهال بلغم کند و بوئیدن آن خواب آورد. ( برهان ). رجوع به گاوچشم شود.
کافوری. ( اِخ ) یحیی بن عبدالملک بن احمدبن شعیب کافوری حلبی مکنی به ابوزکریا. او در سال 476 هَ.ق. در حلب متولد شد و با شیخ حماد مصاحبت و ملازمت داشت و از ابوحسین بن طیوری و غیره حدیث شنید و ابوسعد سمعانی از وی سماع حدیث کرد. ( لباب الانساب ).