معنی کلمه کاشکی در لغت نامه دهخدا
کاشکی سیدی من آن بتمی
تا چو تب خاله گرد آن لبمی.خفاف.مرا کاشکی این خرد نیستی
گر آگاهی روز بد نیستی.فردوسی.که ای کاشکی ایزد دادگر
ندادی مرا این خرد وین هنر.فردوسی.کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرّم شد و غزنین خرّم.فرخی.پس از وفات تو از کاشکی چه خیزدمان
چو در حیات تو سودی نبودمان ز مگر.مسعودسعد.کاشکی امروز سه قدح دیگر از آن [ از شراب ] بیافتمی. ( نوروزنامه ). و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی. ( سندبادنامه ص 75 ). کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی. ( سندبادنامه ص 209 ).
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر.معزی.کاشکی چاره ای در آن بودی
که زما چشم بدنهان بودی.نظامی.مرا خود کاشکی مادر نزادی
وگر زادی بخورد سگ ندادی.نظامی.مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.نظامی.باز میجویددلم ناکشته تخم
کاشکی یک تخم هرگز کشته ای.عطار.کاشکی گرد رخت سرمه چشمم بودی
که ندانم که دمی گرد وصالت بینم.عطارکاشکی صد چشم ازین بیخواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.سعدی ( خواتیم ).ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غم است.سعدی ( طیبات ).کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی.سعدی ( طیبات ).آن کاو ( کو ) ترا به سنگدلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی.حافظ.ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمیزاد.جامی.