معنی کلمه کاسر در لغت نامه دهخدا
کاسر. [ س َ ] ( اِ ) کاستر. انواع پست ماهوت چون شالکی. ( دیوان نظام قاری معروف به شیخ البسه ص 203 ) :
هر جامه بود لایق چیزی بدوختن
کتان بدرز بخیه و کاسر شلال یافت.نظام قاری ( دیوان ص 51 ).نیست جز اطلس و الباغ و میان تو کاسر
پادشاهی که بهمسایه گدائی دارد.نظام قاری ( دیوان ص 65 ).ارمک امیری صوفک فقیری
اطلس چو شاهی کاسر گدائی.نظام قاری ( دیوان ص 110 ).مجوی از آستر رویی به جامه
توخود از کاسر دیبا نیابی.نظام قاری ( دیوان ص 110 ).بکامو یقه قاقم چنانست
که دوزی وصله بر کاسر ز کتان.نظام قاری ( دیوان ص 120 ).گر چو کرباس پاره ام بکنی
روی کاسر بچشم من نه خوش است.نظام قاری ( دیوان ص 125 ).وجود پنبه بمخفی چو باد در قفس است
ولی بکاسر و خفری چو آب در غربال.نظام قاری ( دیوان ص 127 ).اگر چه هر دو سفیدند کاسر وسالو
ازین کنند بدستار، از آن بپاتاوه.؟