معنی کلمه کاست در لغت نامه دهخدا
چو خورشید بی کاست بادی و راست
بداندیش چون ماه بگرفته کاست.اسدی.گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است
ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست.ناصرخسرو.ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده ست همواره بیشی و کاست.ناصرخسرو.آفت کاست یافت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر.مسعودسعد.گر شمع تویی مرا چرا باید سوخت
ور ماه تویی مرا چرا باید کاست.امیر معزی ( از جهانگیری ).زآنکه در حسن برافزونی و بر کاست نه ای
من بعشق تو بر افزونم و بر کاست نیم.سوزنی. || ( اِ ) کم. ناقص. مقابل فزود :
هست لایق با چنین اقرار راست
آن نصیحت ها و آن کردار کاست.مولوی.دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو بدریاها نگردد کم و کاست.مولوی.ببند ای پسر دجله در آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست.سعدی ( بوستان ). || ( ن مف ) کاسته. گمشده. ( جهانگیری ). نقصان یافته. || ( فعل ) ماضی کاستن. ( برهان ) :
یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه و از وی چه کاست.نظامی ( اقبالنامه ص 247 ).نانم افزود و آبرویم کاست
بی نوائی به از مذلت خواست.سعدی.|| ( اِ ) دروغ باشد که عربان کذب گویند. ( برهان ). گاهی افاده معنی دروغ و کج نیز کند. ( آنندراج ).