معنی کلمه کاز در لغت نامه دهخدا
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ به کاز.فرخی ( از صحاح الفرس ).|| شاخهایی باشد از درخت که صیادان کهنه ولته و چیزها بر آن آویزند و بر یکطرف دام در زمین نصب کنند تا جانوران از آن رمیده بجانب دام و دانه آیند. ( برهان ). || بمعنی بادپیچ هم آمده است و آن ریسمانی باشد که در ایام عید و نوروز از شاخ درخت و امثال آن آویزند و زنان و کودکان بر آن نشینندو در هوا آیند و روند. ( برهان ). تاب. بازپیچ. ارجوحه. ( بحر الجواهر ). || درخت صنوبر بود که ستون کنندش. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( تحفة الاحباب حافظ اوبهی ). درخت صنوبر صغار را نیز گویند و به اینمعنی با زای فارسی هم آمده است. ( برهان ) :
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ببالای کاز.
ازرقی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی - تحفة الاحباب حافظ اوبهی ).
کاج. کاژ. || لگد. سیلی. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). سیلی و قفا زدن و گردنی. ( برهان ) :
همی نیارد نان و همی نخّرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم کاز.قریع الدهر ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).کورس تو از خوردنی هر روز کاز اندر منه
باز بر پشت و قفا[ و ] سفت سیلی و عصا.عسجدی.|| ناخن پیرای زر بود. ( تحفة الاحباب حافظ اوبهی ). || آلتی باشد که باغبانان درخت را بدان پیرایش دهند یعنی شاخهای زیادتی را با آن ببرند. ( برهان ). || دندان و مقراض که برای جامه و کاغذ بریدن باشد یا برای طلا و نقره قطع کردن یا برای گل گرفتن شمع که آن را گلگیر نیز گویند. || بمعنی علف و گیاه که بزبان هندی آن را «گهاس » گویند. های مخلوط التلفظ را که بر غیر هندی تلفظ آن دشوار است حذف کردند و سین را بزای معجمه بدل کردند و توافق این دو زبان بسیار است کذا فی سراج اللغات و رشیدی و اللطایف. ( غیاث ).