معنی کلمه کار کردن در لغت نامه دهخدا
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی.فردوسی.بر گفته من کار کن ای خواجه ازیراک
کردار ببایدت بر اندازه گفتار.ناصرخسرو.گفتارشان بدان و بگفتار کار کن
تا از خدای عز و جل وحیت آورند.ناصرخسرو.گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.ناصرخسرو.گفت یا قوم اینک کتاب و احکام خدا نوشته در این کتاب بخوانید و در این کارکنید. ( مجمل التواریخ و القصص ص 114 ). گفتند سمعنا و اطعنا بشنویم و بدان کار کنیم. ( مجمل التواریخ و القصص ص 115 ). موسی گفت از لوح نسخه ای گیرید و بخوانید و بر آن کار کنید. ( مجمل التواریخ و القصص ص 115 ).
مدبر نکند کار بگفت عاقل
هرگز نشود بحیله مدبر مقبل.( سندبادنامه ص 115 ).نیکی او بین و بر آن کارکن
بر بدی خویشتن اقرار کن.نظامی.گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند.نظامی.نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.سعدی.چون من بنفس خویشتن این کار میکنم
بر فعل دیگران به چه انکار میکنم.سعدی.ملک از میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد.( بوستان ).تو نیز ار بدم بینی اندر سخن
بخلق جهان آفرین کار کن.( بوستان ).نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که عین صواب است. ( گلستان ). چراخدمت پادشاه نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی. ( گلستان ).
- کار کردن عمله ؛ اشتغال کارگران و مزدوران بشغلی و خدمتی.
|| تأثیر کردن ، درگرفتن. اثر کردن. کارگرشدن : پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود. ( ترجمه طبری بلعمی ).
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد بدو کار رنگ.فردوسی.این نامها بر دل امیر کار کرد.( تاریخ بیهقی ص 409 ).