معنی کلمه کاردان در لغت نامه دهخدا
یکی مرد فرزانه کاردان
بر آن مردم مرز بُد مرزبان.فردوسی.هم از فیلسوفان بسیاردان
سخنگوی و از مردم کاردان.فردوسی.همی گفت با هر که بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیاردان.فردوسی.شکر ایزد را که ما را خسرویست
کارساز و کاربین و کاردان.فرخی.هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.فرخی.بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی
بروز دغا پر دلی کاردانی.فرخی.بوسهل حمدوی شاید مر این کار را که هم شهم است و هم کافی و هم کاردان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395 ). بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگر به دست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد. ( ایضاً ص 386 ). خواجه عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. ( ایضاً ص 320 ).
دولت کاردان و کار گذار
در همه کار پیشکار تو باد.مسعودسعد.او خود سلطانی بود ساکن و عادل و کاردان و رعیت دوست. ( کتاب النقض ص 414 ).
آنها که به عقل کاردانند
بید انجیر از چنار دانند.خاقانی.چنین زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ.نظامی.کنیزی کاردان را گفت آن ماه
بخدمت خیز و بیرون رو سوی شاه.نظامی.زنی کاردانست و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس.نظامی.چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف.نظامی.کار کن ز آنکه بهتر است ترا
کار کردن ز کاردان گفتن.عطار.بزرگ و زبان آور و کاردان
حکیم و سخنگوی و بسیاردان.سعدی ( بوستان ).برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت کای خسرو کاردان.سعدی ( بوستان ).بر عقل من نخندی گر در غمش بگریم
کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان.سعدی ( طیبات ).کار به کاردان سپارید. ( منسوب به انوشیروان از تاریخ گزیده ).