معنی کلمه کاردار در لغت نامه دهخدا
نباید که از کارداران من [ اردشیر ]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی.فردوسی.چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.فردوسی.همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.فردوسی.بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.اسدی ( گرشاسبنامه ).بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش.اسدی.بغار علی درنشد کس ، مگر
به دستوری کاردار علی.ناصرخسرو.شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب.مسعودسعد.کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست.مسعودسعد ( از آنندراج ).و سیف [ ذویزن ] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [ پس ] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. ( مجمل التواریخ و القصص ص 172 ). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفه بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. ( مجمل التواریخ والقصص ). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. ( تاریخ بخارا ص 106 ). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. ( تاریخ بخارا ).