معنی کلمه کابین در لغت نامه دهخدا
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیرو باده بیار.خسروی.زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار.فرخی.ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را
زنان بشوی ببخشند هر زمان کابین.فرخی.بباید علی الحال کابینش کرد
بیرزد به کابین چنین دختری
بود نقد کابین او اینکه تو
کنی سجده شکر چون شاکری.منوچهری.عروسی است می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین اوی.( گرشاسب نامه ).ای پسرجان و تنت شهره زناشویند
شوی جانست و زنش تنت و خرد کابین.ناصرخسرو.عاقل ندهد درین چنین کابین
راضی نشود بصره و صدره.ناصرخسرو.طمع جانت کند گرچه بدوکابین
گنج قارون بنهی با سپه قارن.ناصرخسرو.دنیا عروس وار بیاراید
پیشت چو یافت از تو بدین کابین.ناصرخسرو.به چه ماند به عروسی ، عالم
که سبکروح گران کابین است
شاه او زیبد منصور سعید
که هم این خسرو، آن شیرین است.ابوالفرج رونی.یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.خاقانی.خاتون وار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان.خاقانی.گرچه ناهید ورچه پروین اند
از در ذم و اهل نفرین اند
سبب جنگ و ننگ و آزارند
علت رنج و خرج کابین اند.( سندبادنامه ص 257 ).به کابین خسرورضا داده ایم
که از تخمه خسروان زاده ایم.