ژنده‌رزم

معنی کلمه ژنده‌رزم در لغت نامه دهخدا

ژنده رزم. [ ژَ دَ رَ ] ( اِخ ) ژند. ژنده. نام خالوی سهراب پسر شاه سمنگان از پهلوانان تورانی. او به یک مشت رستم کشته شد. فردوسی داستان وی را در شاهنامه چنین آورده است :
بدانگه که سهراب آهنگ جنگ
نمود و گه رفتن آمدش تنگ
همی خواند پس مادرش ژنده رزم
که او دیده بد پهلوان گاه بزم
بد او پور شاه سمنگان زمین
همان خال سهراب باآفرین
بدو گفت کای گرد روشن روان
فرستمت همراه این نوجوان
که چون نامور سوی ایران رسد
بنزدیک شاه دلیران رسد
چو تنگ اندرآید سپه روز کین
پدر را نمائی به پور گزین...
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر روز لشکر کشید
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
میان بسته رزم و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
کزایدر شوم بی کلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاوس کین کار تست
که روشن روان بادی و تندرست...
تهمتن یکی جامه ترکوار
بپوشید و آمد نهان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن و بانگ ترکان شنید
بدان دژ درون رفت مرد دلیر
چنان چون سوی آهوان نره شیر
یکایک سران را نگه کرد و دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژنده رزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نامبردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود...
ز گردان به گرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند...
همی بود رستم بدانجا ز دور
نشسته نگه کرد مردان تور
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بسودش بتندی و پرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
سرآمد بر او روز پیکار و بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژنده شیر
نگه کرد سهراب تا ژنده رزم
کجا شد که جایش تهی شد زبزم
برفتند و دیدندش افکنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
به سهراب گفتند شد ژنده رزم
سرآمد بر او کار پیکار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمعو خنیاگران

معنی کلمه ژنده‌رزم در فرهنگ فارسی

نام خالوی سهراب پسر شاه سمنگان از پهلوانان توارنی . او بیک مشت رستم را کشت .

جملاتی از کاربرد کلمه ژنده‌رزم

به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم سرآمد بَرو روزِ پیگار و بزم
که گر کم شد از تخت من ژنده‌رزم نیامد همی سیر، جانم ز بزم
بدان جایگه خشک شد ژنده‌رزم نشد ژنده‌رزم آنگهی سوی بزم
وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم
یکی سخت سوگند خوردم به بزم بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم
بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم؟
چو سهراب را دید بر تختِ بزم نشسته به یک دست او ژنده‌رزم