معنی کلمه چین در لغت نامه دهخدا
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.کسائی.باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.عماره.به دل پر ز کین و به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین. فردوسی.سوی حجره خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین به روی.فردوسی.پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنها نرفت ایچ بر آرزوی.فردوسی.ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر
گهی همچو چوگان شود گاه چنبر.فرخی.معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین.فرخی.هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین.فرخی.پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
نبستندی مشاطه چینیانت.ناصرخسرو.برجستن مراد دل ای مسکین
چوگانت گشت پشت و رخان پرچین.ناصرخسرو.بدو گشت دینار چین دست سائل
وز آن شرم شد روی دینار پرچین.سوزنی.خط مسلسل او هرکه دید پندارد
که زلف لعبت چین است کرده چین بر چین.سوزنی.ز آتش دلها صبا سوخته شد سربسر
تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین.خاقانی.مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده ای.خاقانی.همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.نظامی.گره بر گره چین زلفش چو دام
همه چینیان چین او را غلام.نظامی.گر سخن گویم ز چین زلف تو