معنی کلمه چیرگی در لغت نامه دهخدا
چوآمد به تخت اندرون تیرگی
گرفتند ترکان برآن چیرگی. فردوسی.همه چیرگی با منوچهر بود
کزو مغز گیتی پر از مهر بود.فردوسی.درآمد به تاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی.فردوسی.بدین ستودگی و چیرگی به کار کمان
ازین ستوده تر و چیره تر به کار قلم.فرخی.گناه دشمن پوشد چو چیره گشت به عفو
به چیرگی در عفو از شمایل حکماست.عنصری.چیرگی بیشتر مخالفان را بود و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شده گفتی از تاب می بشوند. ( تایخ بیهقی ص 591 ).
دهد رشک را چیرگی بر خرد
خورد چیز خود هر کس ، او غم خورد.اسدی.ز دشمن مدان ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم به دوست.اسدی.و معدن شیران است ( کامفیروز ) چنانک هیچ جای مانند آن شیران نباشد به شرزه و چیرگی ( فارسنامه ابن البلخی ص 125 ). || دلاوری. شجاعت. رجوع به چیرگی کردن شود. || عزت.( یادداشت مؤلف ). عِزَّة. ( منتهی الارب ).