معنی کلمه چوبدستی در لغت نامه دهخدا
شبانان که آهوپرستی کنند
ز تیرش همه چوبدستی کنند.نظامی.پیری آمد ز خشم و کینه بجوش
چوبدستی برآوریده بدوش.نظامی.ز غم ترسان بهشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی.نظامی.قلندروار کف بر لب ز مستی
ز تیر کشتی او را چوبدستی.سعید اشرف ( در تعریف دریا از آنندراج ).امار؛ زدن کسی رابچوب دستی. تقفی ؛ چوبدستی زدن. تهری ؛ بچوب دستی زدن. عتله ؛ چوبدستی بزرگ مانندی از آهن سرپهن که بدان دیوار بشکنند. چوبدستی سطبر درشت. عجراء؛ چوبدستی با گره بیرون آمده. عکوز؛ چوبدستی آهن دار. فرع ؛ به چوبدستی زدن بر سر کسی. قشبار؛ چوبدستی درشت. کفر؛ چوبدستی کوتاه. مِرْزَبة، مِرْزَبّة؛ چوبدستی و عصای آهنین. مقلد؛ چوبدستی سرکج. مهزام ؛ چوبدستی کوتاه. مهمزه ؛ چوبدستی یا عصا که بر سر آن آهن باشد و بدان خر رانند. هجب ؛ بچوبدستی زدن. هرو؛ بچوب دستی زدن کسی را. هری ؛ بچوب دستی زدن کسی را. ( منتهی الارب ). رجوع به چوبدست شود.