معنی کلمه چوب در لغت نامه دهخدا
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو بِه ْ بود منبر ز دار.عنصری.گر بد آمدت گهی ، اکنون نیک آید
کز یکی چوب همی منبر و دار آید.ناصرخسرو.عصای کلیم اربدستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی.خاقانی.چوب را چون بشکنی گوید طراق
این طراق از چیست از درد فراق.مولوی.که تواند که دهد میوه رنگین از چوب
یا که تاند که برآرد گل صدبرگ از خار.سعدی.اجتراع ؛ چوب از درخت بازشکستن. ( تاج المصادر بیهقی ). النجج ؛ چوب خوشبوی که بخور کنند جهت معده مسترخی نیک نافع است. تهزیع؛ شکستن چوب و جز آن. شمراخ ؛ چوب خوشه انگور. ثفروق ؛ چوب خوشه انگور، که دنباله انگور و خرما بدان پیوسته است. ج ، ثفاریق. ثقاف ؛ چوب راست کن. خُشُب ؛ چوبها. خشب ؛ چوب درشت. خشبه ؛ چوب درشت. خصله ؛ چوب خاردار. ( منتهی الارب ). خفض ؛ چوب خم دادن. ( تاج المصادر ). خیسفوج ؛ چوب کهنه یا خاص است بچوب درخت عشر. ( منتهی الارب ). سفن ؛ چوب سازی. ( دهار ). شریج ؛ نوعی چوب که از آن کمان سازند. شطیبه ؛ چوب به درازا بریده. غمشوق ؛ چوب خوشه انگور. عود سمح ؛ چوب بی گره. عود صلاد؛ چوبی که آتش نگیرد. عودصلب المکسر؛ چوب نیکو و سخت. عَیازِر؛ چوبها. فدر؛ چوب زودشکن. قصف العود؛ چوب زودشکن. قیقب ؛ چوب که از وی زین سازند ( ابن درید گفت که آن را آزاددرخت خوانند ). لوة؛ چوبی که بدان بخور کنند. لیته ؛ چوبی که بدان بخور کنند. ( منتهی الارب ).