معنی کلمه چهر در لغت نامه دهخدا
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.رودکی.به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز درخور گاه نیست.فردوسی.بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من.فردوسی.کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم رهزده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.اسدی.همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها برنگار.اسدی ( گرشاسب نامه ).وین چهرهای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و مضطر.ناصرخسرو.به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی.سعدی ( بوستان ).گاه کلمه چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود.
- آرزوی چهر کسی داشتن ؛ خواهان دیدار او بودن :
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست.فردوسی.- آزادچهر ؛ دارای چهره آزادگان. که چهره مردم آزاده دارد :
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر.نظامی.- آژنگ چهر ؛ که چهره پرچین و شکن دارد.
- || پیر و فرسوده.
- || کنایه است از خشمگین و غضبناک.
- اندیشه چهر کسی را داشتن ؛ خیال کسی رادر سر پروردن. به یاد کسی بودن. آرزوی دیدار کسی راداشتن :
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه چهر اوست.فردوسی.- با چشم چهر کسی را جستن ؛ چشم به راه او داشتن. سخت مشتاق دیدار او بودن :
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من.فردوسی.- به چهر دگرگونه گشتن با... ؛ بظاهر تغییر کردن با... :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته است با ما به چهر.فردوسی.- به چهر کسی خیره شدن ؛ بر روی کسی چهارچشم نگریستن. کسی را با کنجکاوی نگاه کردن. با شگفتی در روی کسی دیدن. مشتاقانه به چهره کسی نگریستن :