معنی کلمه چنگال در لغت نامه دهخدا
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرید دلشان ز چنگال اوی.فردوسی.بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.فردوسی.بدین کتف و این قوت یال او
شود کشته رستم بچنگال او.فردوسی.فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.فردوسی.مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال.فرخی.چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.عسجدی.- آهنین چنگال ؛ قوی پنجه :
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.عسجدی ( از فرهنگ اسدی ).سست بازو بجهل میفکند
پنجه با مرد آهنین چنگال.سعدی ( گلستان ).رجوع به آهنین چنگ شود.
- از چنگال رها کردن ؛آزاد کردن. خلاصی دادن :
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.منوچهری.- از چنگال کسی جستن ؛ از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن :
ای کره جهنده ز چنگال مرگ
روگر ز حیله جست توانی بجه.ناصرخسرو.- از چنگال کسی خلاص طلبیدن ؛ از آزار و تسلط وی رهایی خواستن : یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. ( کلیله و دمنه ).
- از چنگال کسی رستن ؛ از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن :
بدین رست آخر از چنگال دنیا
بتقدیر خدای فرد قهار.ناصرخسرو.- بچنگال کسی اسیر بودن ؛ در دست کسی گرفتار بودن :
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر بچنگال دشمن اسیر.سعدی ( بوستان ).- چنگال دراز کردن ؛ پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن :
هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان
دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال.غضایری.- چنگال کند شدن ؛ از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن :