معنی کلمه چند در لغت نامه دهخدا
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.دقیقی.که امروز من از پی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی.فردوسی.بتیر و کمان و بگرز و کمند
بیفکند بردشت نخجیر چند.فردوسی.سواران تنی چند گرد آمدند
بنزد سرافراز خسرو شدند.فردوسی.بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه.فردوسی.تنی چند زآن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست.فردوسی.وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبر زد
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسّد.منوچهری.بوستانبانا امروز به بستان بده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.منوچهری.و پس از آن بروزی چند، مجمزی رسید. ( تاریخ بیهقی ). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن کردم. ( تاریخ بیهقی ). چند واقعه بود همه بیاورده ام در این تاریخ. ( تاریخ بیهقی ). چنانکه چند جای اینحال بیاوردم. ( تاریخ بیهقی ). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. ( تاریخ بیهقی ). خدمتی چند سره بکردند. ( تاریخ بیهقی ).
بزد خیمه گرد لب هیرمند
برآسود باخرمی روز چند .اسدی.از آن چند برد ازپی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون.اسدی.مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم دار اکنون ازین ترفند چند.ناصرخسرو ( از انجمن آرا ).