چنبری

معنی کلمه چنبری در لغت نامه دهخدا

چنبری. [ چَم ْ ب َ ] ( ص نسبی ) مدور و گرد دایره ای. ( ناظم الاطباء ). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد :
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست.ناصرخسرو.از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم.لامعی.چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری.سوزنی.فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف.سوزنی.شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمیشکند.خاقانی.گردون چنبری ز بن گوش روز عید
حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش.خاقانی. || هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای :
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.فردوسی.کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی.فردوسی.زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری.خاقانی.با چهره معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. ( سندبادنامه ص 133 ).
- چنبری شدن ؛ بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن :
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال.فردوسی.- چنبری کردن ؛ بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن :
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت.نظامی.- چنبری گشتن ؛ خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن :
کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی.فردوسی.رجوع به چنبر شود.
چنبری. [ چَم ْ ب َ ] ( اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جمله قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. ( از مرآت البلدان ج 4 ص 274 ).

معنی کلمه چنبری در فرهنگ عمید

١. مانند چنبر، به شکل چنبر، گِرد. ٢. خمیده، دارای انحنا.

معنی کلمه چنبری در فرهنگ فارسی

مولف مر آت البلدان نویسد : (( آبادیی است قدیم النسق از جمل. قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود ) )

جملاتی از کاربرد کلمه چنبری

مخدّرات شبستان چنبری بر بام نقاب بسته و پوشیده چهره در چادر
با کف دریا نوالت هفت دریا قطره‌ای پیش خرگاه جلالت هفت گردون چنبری
همچو زلفش نیست استاد دگر بس که شاگردش سپهر چنبری‌ست!
چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل پر عقده و خمی پر چین و چنبری
به چین زلف مشکینش نبینم تنی کز تاب حسرت چنبری نیست
طلب کن بقا را که کون و فساد همه زیر این گنبد چنبری است
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه گذرگاه او تنگ چون چنبری
دیوانهٔ چنبری هلال تو منم پروانهٔ عنبری مثال تو منم
ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
عاریه‌های خویش را از تو سپهر چنبری