چنانکه

معنی کلمه چنانکه در لغت نامه دهخدا

چنانکه. [ چ ُ / چ ِ ک ِ ] ( حرف ربط مرکب ، ق مرکب ) مخفف چونانکه. بطریقی که. ( ناظم الاطباء ). بطوری که. بدانسان که. بصورتی که. بنحوی که. بدانگونه که. بقسمی که :
بسا که مست درین خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.رودکی.چنانکه مرغ هوا پرو بال برهنجد
تو بر خلایق بر پر مردمی برهنج.ابوشکور.رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. ( تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام... ( تاریخ بیهقی ). سلطان گفت به امیرالمؤمنین بایدنامه ای نبشت بدینچه رفت ، چنانکه رسم است. ( تاریخ بیهقی ). بگریست به درد چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند. ( تاریخ بیهقی ). مرا پیش خواند و سخت نزدیکم داشت ، چنانکه به همه روزگار چنان نزدیک نداشته بود. ( تاریخ بیهقی ).
محمول نیی چنانکه اعراض
موضوع نیی چنانکه جوهر.ناصرخسرو.مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. ( سفرنامه ناصرخسرو ).
چنانکه دست به دست آمده ست ملک به ما
به دستهای دگر همچنین بخواهد رفت.سعدی.سلطان صفت همی رود و صدهزار دل
با او، چنانکه در پی سلطان رود سپاه.سعدی.رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنانکه شب تیره اختری.سعدی. || بحدیکه. ( از ناظم الاطباء ). به اندازه ای که. چندانکه. تا آنجا که : حسنک قریب بهفت سال بر روی دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد. ( تاریخ بیهقی ).... حصیری را مالشی فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان و به تن وی رسد. ( تاریخ بیهقی ). قلعه ای دیدم سخت بلند... چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی برتوانستی شد. ( تاریخ بیهقی ). || همینکه. بمحض اینکه : دیگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هرکس... سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه : یعنی احسنت ، چنانکه زه بر زبان ایشان رفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. ( نوروزنامه ). || مرادف «که » در بعضی اشعارآمده است. و بدین صورت پس از کلمه «اگر» بنحوی آورده شده است که کلمه «چنان » زاید بنظر میرسد :
من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی.

معنی کلمه چنانکه در فرهنگ معین

(چِ یا چُ کِ ) (ق تشب . ) به طوری که ، بدانسان که . آن طوری که .

معنی کلمه چنانکه در فرهنگ فارسی

چون آنکه، بطوری که، به آنسان که، مانند آنکه، مثل
۱ - بطوریکه بدانسان که آنطور که : (( محمود در هندوستان فتوحات بسیار کرد چنانکه در تواریخ مسطور است . ) ) یا اگر چنانچه . اگر مثلا اگر : (( اگر چنانکه درستی و راستی نکند خدای باد بمحشر میان ما داور . ) ) ( انوری )

معنی کلمه چنانکه در ویکی واژه

poiché

جملاتی از کاربرد کلمه چنانکه

به روی دوست چه گویم چگونه مشتاقم چنانکه بلبل بی دل به گلستان مشتاق
و دلیل بر آنکه کشیدگی زمان پس یکدیگر بودن حال های آن جسمانی است که حالش گردنده است – و گروهی مر آن را همی جوهری گمان برند – آن است که چو آنچه زمان بر او گذرنده است برخیزد، زمان او با او برخیزد، چنانکه هر که بمیرد زمان او برخیزد. پس اگر فلک که حرکت او برتر از همه حرکات است برخیزد، زمان به جملگی برخیزد. اما دهر نه زمان است، بل زندگی زنده دارنده ی ذات خویش است – چنانکه زمان زندگی چیزی است که مر او را زنده دارنده جز ذات اوست – و مر دهر را رفتن نیست البته، بل (که) آن یک حال است، از بهر آنکه (او) زندگی و ثبات چیزی است که حال او گردنده نیست. و چو مر این حق را تصور کرده شود، زمان را بر روحانیات گفته نیاید و جوینده متحیر نماند. و لله الحمد.
گرفته بود ولایش چو سکه نقش بدل چنانکه بی رخ او بود زندگی مشکل
ز سرد و گرم جهان ناصحت برون آمد چنانکه ز رو گهر از میان آتش و آب
همچنانکه یاد اوری گردید اسفراین شهری بوده‌است که قبل از اسلام در خراسان وجود داشته‌است، جزو ایالت پارت بوده‌است. در تقسیمات کشوری در دوره هخامنشی، کشور ایران بر اساس ملاحظات قومی و نژادی به ۳۰ قسمت تقسیم می‌شده‌است که یکی از ایالت خراسان و یا پارت ذکر شده‌است بعدها یونانی‌ها این ایالت را ساتراپ نام گذاشتند. ولی همان دولت تعداد ایالت ایران را ۲۰ نوشته‌است و پارت را ایالت شانزدهم دانسته‌است.
چون این جواب دادند و نفس وی فرصتی یافت فریاد درگرفت. مالک گفت: اگر رطب خواهی یک هفته به روزه باشی، چنانکه هیچ افطار نکنی و شب در نماز تا به روز آوری تا رطب دهمت.
بداد شعرت از طبع آگهی ما را چنانکه بوی دهد آگهی ز مشک ختن
به پیش روی من از عشق داشت آیینه دراو چنانکه بباید به من نمود مرا
راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان
ای ساقی از شراب گران گر فغان کنیم در ده چنانکه خواهی و فرمان ما مکن
زمانه قسمت او روز و شب ز نصرت کرد چنانکه قسمت روز و شب از ضیاء و ظلَم
ابدیت، همچنین می‌تواند به معنای «بی‌زمانی» باشد؛ حالتی که در آن گذرِ زمان به چشم نمی‌آید، چنانکه گویی لحظاتی از بی‌زمانی به تجربه در می‌آید.