معنی کلمه چنار در لغت نامه دهخدا
بنفشه زار بپوشید روزگار ببرف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.کسائی.برافراخت آن بازوی چون چنار
بدان تا زند بر سر نامدار.فردوسی.به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت.فردوسی.درختی بد اندر بر او چنار
بدو برگذشته بسی روزگار.فردوسی.بر دست حنا کرده نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چنار است.فرخی.مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار.منوچهری.چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم
پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار.منوچهری.قمری هزار نوحه کند بر سر چنار
چون اهل شیعه بر سر اصحاب اشعری.منوچهری.نشنیده ای که زیر چناری کدوبنی
بررست و بردوید براو بر بروز بیست.ناصرخسرو.بی بر چنار بودم ، خرمابنی شدم
خرماست باروبرگ کنون بر چنار من.ناصرخسرو.رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوه خوش زو مکن طمع که چنار است.ناصرخسرو.چنار پنجه گشاده ست و نی میان بسته
دعای دولت دستور صدر دنیی را.انوری ( از انجمن آرا ).در ابر اگر ز جود تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار.انوری ( از انجمن آرا ).ز شاخ با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف اووزد نسیم شمال.