معنی کلمه چمچه در لغت نامه دهخدا
غریبی گرت ماست پیش آورد
دوپیمانه آبست و یک چمچه دوغ.سعدی.آن دیگ لب شکسته صابون پزی ز من
آن چمچمه هریسه و حلوا از آن تو.وحشی.ز طباخی او شدم غصه خور
دلی دارم از غصه چون چمچه پر.وحید ( از آنندراج ).و رجوع به چمچم و ملاغه و کفگیر شود. || در لهجه قزوین ، به معنی خاک انداز. || در لهجه قزوین ؛ قاشق چوبی بزرگ. || جام و پیاله چوبین.( ناظم الاطباء ).